هر انچه نباید در ذهنم بماند

شماره13

دارم برای شام گردو میشکنم، هدیه هم میخواد بشکنه، کاسه رو از داخل کابیت میاره بیرون، میذاره روی پای من، و می ایسته روش. اروم میگم: هدیه روی پای مامان ایستادی. متوجه نمیشه. میام پام رو بکشم بیرون انگشت کوچیکه زیر کاسه گیر میکنه :)) میگم: آخ هدیه پام   و دستش رو میگیرم و از روی کاسه برش میدادم و پام رو میکشم بیرون و مغز گردو ها رو میبرم اون طرف اشپزخونه توی ظرف بریزم که میاد دنبالم و میشینه نزدیک پام. فکر میکنم چیزی اونجا افتاده میخواد برداره، میام عقب تر میبینم دنبالم میاد. می ایستم ببینم چی میخواد، میشینه، سرش رو خم میکنه و پام رو بوس میکنه
^^
اشک شوق توی چشمام جمع میشه واز خدا موفقیت و عاقبت به خیر شدنش رو میخوام
:)
۱۵ ۰
m__ k1996
۱۶ شهریور ۱۶:۱۲
اخی...خدا حفظش کنه

پاسخ :

انشاالله
کمی خلوت گزیده!
۱۶ شهریور ۱۷:۰۲
الهیییییی...
تحت حفظ اولیاء خدا باشه ان شاءالله...

پاسخ :

انشاالله 
Suzume Sama
۱۶ شهریور ۱۷:۴۲
:)
چ مهربون!

پاسخ :

دل همه بچه ها مهربونه :)
Poker Face
۱۶ شهریور ۲۰:۳۳
آخییییییییی
بچه ها چه دل مهربونی دارن:))

پاسخ :

اره خیلی زیاااد...
معصـومــــــه پــورابـراهیـــم
۱۶ شهریور ۲۱:۳۱
باید حس قشنگی داشته باشی اون لحظه :-)

پاسخ :

از بهترین احساس هایی که تجربه کرده بودم :)
م.
۱۷ شهریور ۰۲:۲۴
بچه ها خیلی خوبن، خیلی. :) 

پاسخ :

اوهوم :)
aila shafiei
۱۸ شهریور ۱۶:۲۰
وای خدایا عزیییییزم اشکم دراومد عالی بود خدا حفظش کنه براتون این دختر گل و شیرین و دختر داشتن بزرگ ترین نعمت

پاسخ :

ممنونم :)
به واقع منم فکر میکنم بزرگترین نعمت زندگیم هدیه اس :)
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
یک زن از اهالی ایران زمین، متولد سال هزار و سیصد و هفتاد خورشیدی، متاهل، دارای یک فرزند به اسم هدیه،
باشد که در این دیار هزار رنگ مجازی، دلی سبک کنم از غم...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان