سه شنبه ۱۶ شهریور ۹۵
دارم برای شام گردو میشکنم، هدیه هم میخواد بشکنه، کاسه رو از داخل کابیت میاره بیرون، میذاره روی پای من، و می ایسته روش. اروم میگم: هدیه روی پای مامان ایستادی. متوجه نمیشه. میام پام رو بکشم بیرون انگشت کوچیکه زیر کاسه گیر میکنه :)) میگم: آخ هدیه پام و دستش رو میگیرم و از روی کاسه برش میدادم و پام رو میکشم بیرون و مغز گردو ها رو میبرم اون طرف اشپزخونه توی ظرف بریزم که میاد دنبالم و میشینه نزدیک پام. فکر میکنم چیزی اونجا افتاده میخواد برداره، میام عقب تر میبینم دنبالم میاد. می ایستم ببینم چی میخواد، میشینه، سرش رو خم میکنه و پام رو بوس میکنه
^^
اشک شوق توی چشمام جمع میشه واز خدا موفقیت و عاقبت به خیر شدنش رو میخوام
:)
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.