پنج شنبه شب یکم بحث پیش اومد بین ما. هدیه رو خوابوندم و رفتم نشستم پیشش که داشت توی گوشی به سر میبرد. گفتم خوب گوش کن چون دفعه هزارم اما آخرین بار که اینا رو برات گوشزد میکنم. بهش گفتم اگه چهار صباحی دیگر سرت رو بلند کردی دیدی رازیانه دیگه زنت نیست، نگو زنم بی معرفت بود بدون خودت باعثش شدی. از وقتی عقد کردیم من رو میاوردی اینجا اما هیچ توجهی به نداشتی، از همون موقع از من جدا میخوابیدی، اگه هر جا میخواستم برم میگفتی نه اما اگه با مامانت بودم اشکالی نداشت، میرفتی تو دستشویی با گوشی فکر نکن نمیفهمیدم جریان چیه فقط نمیخواستم به روت بیارم و زندگی رو نابود کنم، خیانت به این نیست که بریم تو خیابون به زن و مرد نامحرم نگاه کنیم، خیانت همین گوشی دست تو بودنه، خیانت فیلم و سریال و تلویزیونه وقتی من بهت نیاز دارم اما تو سرم داد میزنی که دارم گوش میکنم، خیانت دوستات هستند که وقتت رو برای اون ها میذاری نه برای من، خیانت اینه که من با تو زیر این سقف زندگی میکنم اما فکرم پیش تو نیست. اینا رو بهت گفتم که اگه فردا به خودت اومدی دیدی زندگی مشترک دیگه زندگی مشترک نیست نگی زنم بی معرفت بود بگی خودم مقصرم. اگه فردا سرت اومد به زندگی!
از فردا شبش اومد پیشم خوابید. امشب هم توی ماشین دستش رو گرفتم و گرمای دستش یکم دلم رو جا به جا کرد. اما نلرزید
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.