هر انچه نباید در ذهنم بماند

سپاس

۴ نظر

از شماها که میایید میخونید و نظر های محبت آمیز برام مینویسید سپاسگذارم.

راستش نیما چند وقته خیلی عوض شده. نه تغییر مثبت که بر عکس. خیلی بهم برمیگرده، بداخلاقه، سرد و بی احساسه، نمیخوام فکر کنم پای یکی دیگه در میونه، نیما وفاداره. وفاداره؟ نمیدونم! من میخوام اینجوری فکر کنم. بازم صبر میکنم.  هفته دیگه قراره هدیه رو از شیر بگیرم، میدونم قراره خیلی سختی بکشم اما بعدش میرم دکتر میگم برام قرص بنویس که باردار نشم. فعلا این اولویته، باید خیالم راحت باشه که بچه دیگه ای نمیاد و اونوقت با آرامش خاطر به حل مشکلات فعلی مشغول بشم.

مادر نیما یه شماره بهم داد گفت زنگ بزن به آقایی هست از اینا که دعا مینویسند. بگو مشکل چیه گفتم نیما علاوه بر سرد بودن چند وقته یکی دیگه شده و خیلی بداخلاقه گفت شاید کسی براتون جادو کرده. چه میدونم والا! شماها این چیز ها رو قبول دارین؟

۳ ۱

شماره28

۳ نظر

بعد از اون هفته که گفتم برم خونمون و نذاشت این هفته گفت برو. روز خیلی ب هم ریخته بودم اما براش ژله درست کردم و غذای خوش مزه پختم. شب اجازه رفتن فردا رو گرفتم. بابام جدا زندگی میکنه و رفته یه خونه اجاره کرده مامانم با داداشم تو خونه هستند یعنی داداشم سهم بابام رو خرید و جدا شدن. به نیما گفتم برم بازار یکم خرت و پرت میخوام تو که نمیایی بریم و همیشه کار داری سرت شلوغه گفت نه:( خلاصه خورد تو ذوقم. نمیدونم کی قراره این نه گفتن ها رو تموم کنه

امروز زنگ زدم به بابام. به قول خواهرم میگه ما که میدونیم هر دو مقصر هستند اگه به بابا زنگ نزنیم آزمون ناراحت میشه. بابا گفت فکر کردم نمیخوایی هیچ وقت بهم زنگ بزنی. فکر میکرد چون خیلی بهم آسیب رساندند دیگه بیخیالش میشم گفتم نه گذاشتم یکم تو خونه جدید جاگیر بشی. گفت من وسیله ها رو همینجور که آوردم تو این خونه گذاشتم و جا به جا نکردم و حوصله ندارم و ناراحتم به خاطر مامان تون و باورم نمیشد که واقعا مریضه گفتم دیگه حالا گذشته گفت میخواستم برگردم اما مامانتون قبول نمیکنه گفتم آره مامان  دیگه قبول نمیکنه و بیخیال باش. 

برای زندگیم دعا کنین دوست های خوبم خیلی آشوب و پیچ در پیچ شده. :(

۵ ۰

شماره!

۱ نظر

پنج شنبه شب یکم بحث پیش اومد بین ما. هدیه رو خوابوندم و رفتم نشستم پیشش که داشت توی گوشی به سر میبرد. گفتم خوب گوش کن چون دفعه هزارم اما آخرین بار که اینا رو برات گوشزد میکنم. بهش گفتم اگه چهار صباحی دیگر سرت رو بلند کردی دیدی رازیانه دیگه زنت نیست، نگو زنم بی معرفت بود بدون خودت باعثش شدی. از وقتی عقد کردیم من رو میاوردی اینجا اما هیچ توجهی به نداشتی، از همون موقع از من جدا میخوابیدی، اگه هر جا میخواستم برم میگفتی نه اما اگه با مامانت بودم اشکالی نداشت، میرفتی تو دستشویی با گوشی فکر نکن نمیفهمیدم جریان چیه فقط نمیخواستم به روت بیارم و زندگی رو نابود کنم، خیانت به این نیست که بریم تو خیابون به زن و مرد نامحرم نگاه کنیم، خیانت همین گوشی دست تو بودنه،  خیانت فیلم و سریال و تلویزیونه وقتی من بهت نیاز دارم اما تو سرم داد میزنی که دارم گوش میکنم، خیانت دوستات هستند که وقتت رو برای اون ها میذاری نه برای من، خیانت اینه که من با تو زیر این سقف زندگی میکنم اما فکرم پیش تو نیست. اینا رو بهت گفتم که اگه فردا به خودت اومدی دیدی زندگی مشترک دیگه زندگی مشترک نیست نگی زنم بی معرفت بود بگی خودم مقصرم. اگه فردا سرت اومد به زندگی!

از فردا شبش اومد پیشم خوابید. امشب هم توی ماشین دستش رو گرفتم و گرمای دستش یکم دلم رو جا به جا کرد. اما نلرزید

۵ ۰

هدیه گانه5

۳ نظر

داریم عادت میکنیم صبح زود بیدار باشیم. مثلا بین 7:30 الی 8:30 دیگه حتما بیدار میشیم. 

هدیه خیلی جذاب شده. آوای تمام حرف هایی که میگیم رو آواز میخونه. جدیدا با نیما بهتر رابطه برقرار میکنه و وقتی که نیما از خونه بیرون میره غر غر میکنه که من بابا میخوام :))

چند وقت دیگه باید از شیر ببرمش و نمیدونم چطوری این کار انجام بشه بهتره طوری که آسیب روحی نبینه. 


۰ ۰

شماره۲۶

۱ نظر

برای اولین بار تفسیر یک ایه از قران رو توی اینترنت جسنجو کردم. خیلی حس خوبی میده 

شب ها چند ایه قران میخونم. خیلی خوشه

امتحانش کنید

دوست های گلم، این واقعا برای من باعث خوشحالیه که به فکر مشکلات منید ولی خودتدن رو به خاطر من ناراحت نکنید. زندگی همینه بالا و پایین زیاد داره 

۳ ۰
یک زن از اهالی ایران زمین، متولد سال هزار و سیصد و هفتاد خورشیدی، متاهل، دارای یک فرزند به اسم هدیه،
باشد که در این دیار هزار رنگ مجازی، دلی سبک کنم از غم...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان