هر انچه نباید در ذهنم بماند

شماره1

۲ نظر

این وبلاگ رو به این خاطر ساختم که بتونم درد دل کنم و بعد با ارامش برم سر زندگیم، لطفا قضاوت نکنین.

با تشکر 3>

۲۷ ۰

شماره ۳۶

۷ نظر

جمعه که عموی کوچک نیما صبح اومد و رفت، شب ما رفتیم پارک. با هدیه رفتیم چند تا بستنی برا بچه ها گرفتیم و اومدیم دیدم داداشم نیست. یکم نشستم گوشی مامانم هم زنگ خورد و عموی بزرگ نیما بود ک به مادرم گفت میخوام با رازیانه حرف بزنم ک مامان گفت ک الان توی پارک هستیم و موقعیت صحبت کردم دراین باره نیست. چون خواهر و شوهرخواهر ِ زنداداشم اونجا بودن. خلاصه گذشت. داداشم اومد دیدم گفت عمو آخری من زنگ زده که به رازیانه بگو من فردا شب میام ببینم حرفت چیه و میرم با نیما حرف میزنم ببینم حرف حسابش چیه؟. 

شنبه عصر من زنگ زدم ب عمو بزرگ نیما و گفتم چی شده گفت که من رفتم با نیما حرف زدم و فقط گفته رازیانه باید ارتباطش با خانواده اش رو کم کنه. منم گفتم عموجون یعنی این ماهی دو سه بار دیدنِ نصف روزه رو تموم کنم؟ که گفت عمو خدا به بعضی ها مثل شما درک و شعور میده ب بعضی ها هم غرور زیاد. شما صبوری کن و زندگیتو به هم نزن. منم با احترام کامل گفتم از حالا تا نیما اقدامی نکرده شما اقدامی نکنین چون من شرمنده شما میشم و مجبورم رو حرف شما حرف بزنم و خدایی نکرده سوتفاهمی پیش بیاد فکر کنین بی احترامی کردم بهتون. اونم گفت چشم و خداحافظی کردیم.

شبش عمو کوچیکم اومد و حرفای من رو شنید و گفت ک نیما از سر لجبازس این کارارو کرده و خودت نمیدونی به چی لج‌کرده؟ گفتم نه من‌بارها ازش پرسیدم اگه ایرادی دارم بهم بگو تا حلش کنم وقتی دلش نمیخواد چیکار‌کنم؟

همین بین عمو کوچیکه و دایی نیما زنگ خونمون رو زدن ک بیان بگن رازیانه بیاد بره خونه دایی نیما، نیما هم بیاد اونجا با هم حرف بزنین‌ منم گفتم نه. نیما اگه منو میخواد باید بیاد اینجا. 

خلاصه دیگه عموم قرار شد امروز یا امشب بره حرف بزنه با نیما ببینه حرف حسابش چیه؟

دیگه نمیدونم چی بشه...

همین.

۱ ۰

شماره ۳۵

۲ نظر
عموی آخری نیما امروز اومده بود اینجا، به نظر من و خانواده ام انسان فهمیده ای نیست؛ چند تا طعنه به خانواده ام انداخت و تمام مشکلات من رو سطحی و قابل حل و آسون و ناچیز گرفت و رفت. اعصاب من و مامانم خیلی خورد شد چون علاوه بر اون حرف ها اومد گفت که من از طرف اونا نیومدم و خودم سر خود اومدم. 
خودش سر خود اومده اعصاب ما رو خرد کنه و بره :/ 
منم زنگ زدم ب عمه بزرگ نیما و گفتم تا زمانی که خود نیما اقدامی نکرده دیگه کسی خونه مامانم برای این مساله نیاد و شما بهشون بگو. 

+من و نیما یه نسبت فامیلی دوری داریم؛ برای همین از خانواده های هم کاملا آگاهیم و هم رو میشناسیم.



۱ ۰

شماره ۳۴

۲ نظر

خونه خواهرم اومدم؛ دخترا خوابیدن، نشستم پای کامپیوترش؛ عکس های خانوادگی رو دیدم... 

پر از تلخی بود...

بد نبود..

لازم داشتم کمی گریه کنم 


+برام دعا کنین خوشبخت بشم. از این زندگی فلاکتی بریدم دیگه...

۴ ۰

شماره۳۳

۴ نظر

سلام

دیشب نیلوفر بهم پیام داد گفت نیما و پوریا رفتن باغ و نیما گفته ک رازیانه (یعنی من) رفته قهر و دلم برای بچه و رازیانه تنگ شده و از مامان رازیانه ناراحتم و میخوام آشتی کنم. 

چقدددر دلم گرفت... تمام صورتم خیس از اشک شد؛ حیف اون همه دوست داشتن نبود؟ حیف اون همه صبوری نبود؟ چرا تا از دست ندیم قدر نمیدونیم؟؟؟

پدرشوهرم چند روز پیش که بستری شده بود رفتم ملاقاتش و هر چی خواست بهم گفت ولی وقتی گفت مامانت تو رو با دعا و سحر و حادو به نیما بست، دیگه طاقتم تموم شد و از بیمارستان اومدم بیرون، بعد هم به خواهر خودش که عمه نیما باشه و فامیل مشترک ماست که با هم رفته بودیم ملاقات، کلی چیز گفته بود که اگه  از بیمارستان بیام بیرون میرم رازیانه رو طلاق میدم و برای نیما دکتر نشسته من لب تر کنم بعد از رازیانه میان برا نیما. گفته بود خدا رو شکر نیما بچه دار شده و امتحانش رو پس داده(چون پدر شوهر و مادرشوهرم با دوا و درمان بچه دار شدن). گفته رازیانه میخواد مثل "س" باشه. "س" یکی از اقوام شوهرمه که بیراهه رفت و شوهرش طلاقش داد. عمه هم گفته بود تو رازیانه رو با "س" یکی میدونی؟؟ این حرفا چیه؟ این حرفای تو نیست به حرف کسی گوش نده 

منم پا تو یه کفش کردم که دیگه نمیرم تو اون خونه با هم زندگی کنیم و باید از هم جدا بشیم. هر چند هنوز نیومدن جلو ولی به داییم که اومد خونمون گفتم. 

حق من این نبود... واقعا حقم این نبود. من همیشه تلاش کردم مثل دخترشون باشم. هر وقت نیما باهاشون دعوا میکرد به نیما میگفتم اخترامشون رو نگه دار و بی احترامی نکن. هر وقت از دست پدرشوهر یا مادرشوهرم ناراحت میشدم تو خودم می ریختم و به نیما چیزی نمیگفتم. تقریبا عروس های کمی هستند که شوهرشون رو علیه مامان باباش تحریک نکنن. ولی من همیشه انصاف و خدا رو درنظر گرفتم و همیشه خوش رفتار بودم باهاشون... حق من این نبود... بدجور دلم رو شکستن... بدجور...

برای شوهرمم که دیگه هر چی بلد بودم رو کردم. راه هایی که بلد بودم رو رفتم... اگه مرد که ادعای عقل کامل داشتن داره، از عقلش استفاده نکنه فاتحه رابطه اش با زنش رو باید بخونه...

دیگه چیزی ندارم بگم.


۱ ۰

شماره۳۲

۴ نظر

سلام

ب همه خواننده های روشن و خاموش

امروز صبح دیدم نیما دو تا پست توی اینستا گذاشته. یکی اش تبلیغ یکی از کارهاش بود و دومی ی متن. که آدم ها شبیه ادویه هستن و هر کدوم طعم و خاصیت مختلفی دارن

اخرشم نفهمیدم منظورش با من بود یا نه :/


پ ن: آدم یه سرچ تو اینستا میزنه یه عده دختر و پسر میبینم که حیف اسم پلنگ که روی این آدم ها بگذاریم. خودشون ک چند رقم عمل دارن، صد قلم آرایش، تازه روح مخترع فتوشاپ رو هم تو گور میلرزونن:/ والا بخدا قشنگ نمیشن با این کار ها ://// 


لطفا مخاطب خاموش نباشین. دلگرمی میشه کامنت ها برای دلم... لطفا دلگرمی باشین :) 

۵ ۰

هدیه گانه۷

۲ نظر

هدیه حسابی بزرگ شده. حرف زدنش حسابی روانه. وقتی ناراحت میشه میگه : تو برو تا من غُصه بخولم. برام عجیبه چرا برو رو برو میگه ولی بخورم رو بخولم 🤔😁

منم بهش میگم من نمی ذارم غصه بخوری من دوست دارم

میگه: تو منو دوس ندالی


با تک تک سلول های بدنم بهش وابسته ام.. خدا به هر کس ارزومنده بچه است، ببخشه.

۶ ۰

بعد از ماه ها شماره ۳۱

۴ نظر

سلام

کسی یادش میاد منو؟

این مدت اتفاق های زیادی افتاد. من زنگ زدم به اون آقایی که دعانویس بود. برام ی سری کار هایی کرد که من واقعا باورش کردم. نیما خیلی عوض شد. خیلی خوب شده بود. بعد از مدتی مادرشوهرم اومد و گفت دیگه به اون آقا زنگ نزن و هر چی پرسیدم چرا جواب نداد و گفت ازش خوشم نیومد. حالا چرا؟ چون فهمیده بود مادر شوهر من کیه و چه کار‌هایی میکرده. بعد از مدتی هم دعاهایی که اون آقا به من داده بود یهو ناپدید شد!! طبق حدس من و گفته اون آقا مادرشوهرم بر داشته بود. من خیلی ناراحت شدم. واقعا نمیتونست ببینه عروسش بعد از چند سال داره رنگ خوشبختی رو تو زندگیش میبینه؟ برا اینکه پسرش تحت سلطه خودش باشه باید زندگی مشترکش رو خراب کرد؟ 

من خیلی با نیما حرف زدم. واقعا دیگه رفتار های اخیرش رو نمیتونستم تحمل کنم. به راحتی میگفت من برای تو و زندگی هیچ کاری نمیکنم. بهش گفتم دیگه اینجوری نمیتونم دوام بیارم، میرم. به آسونی گفت برو. 

منم خونه مامانم اومدم به عنوان قهر. یک ماهه که اینجام امروز خاله بزرگه ام رو فرستادن که برو بیارش. پسر خاله ام خیلی گفت بیا بریم ولی نرفتم. نیما واقعا نمیخواست زندگی کنه... نمی خواست من هیچ آزادی یا اختیاری داشته باشم. من حتی تا پای طلاق و جدایی هم ایستادم. میدونم چقدر بده ولی انتخاب بین بد و بدتره... توی خونه نیما مریض شده بودم... ولی به راحتی میگفت شما همتون مریضین... 

چی بگم...


شماها کجایین؟؟؟؟ خوبین؟؟؟؟؟

۲ ۰

اطلاعیه

۳ نظر

سلام دوست های خوشگلم

ممنون که به فکرم بودین ^^ 

چقدر خوبه آدم کسی رو داشته باشه که نگرانش باشه

نیستم چون من قبلا یه بلاگ دیگه داشتم که الانم اونجام. جریان اینه که سخته دو تا بلاگ رو کنترل کنم. و زندگیم هم بهتر از قبل شده و دیگه احساس خفگی نمیکنم.

بهتون سر میزنم :-)

۲ ۰

شماره30 و هدیه گانه6

۴ نظر

نیما مسافرته، هدیه خیلی بامزه شده، حرف های جدید و تلفظ های بچه گانه و با مزه  میگه :-)) 

یه اتفاق خوشایند افتاده برام. پدر شوهرم از نحوه برخورد و روش تربیتی که درمورد هدیه دارم توی جمع تعریف کرد. خیلی خوشایند بود ^^

موچه : مورچه

نینی آم خواده : نینی آم(خوراکی) میخواد

من آم خوام: من خوراکی میخوام

مامان هووو؟؟ : مامان کو؟

شب شد:  خوابم میاد   :-))

کــَش: کفش


۶ ۰

شماره29

۴ نظر

هدیه ک از شیر گرفته شد، با تمام سختی هاش الان شب ها راحت میتونم بخوابم یعنی دقیقا دو شبه که دیگه بهونه نمیگیره و راحت هستم.صبح ها هم تا ساعت نه ده میخوابه ولی دیگه تا شب نمیخوابه. 

زندگیم یه جور خوبی هست تقریبا، با نیما بهتر کنار میام و وقت هایی که هدیه خوابه بیشتر درس میخونم و لغت حفظ میکنم. 

مریم عزیزم سپاس که جویای حالم بودی ^^   :*

۳ ۰
یک زن از اهالی ایران زمین، متولد سال هزار و سیصد و هفتاد خورشیدی، متاهل، دارای یک فرزند به اسم هدیه،
باشد که در این دیار هزار رنگ مجازی، دلی سبک کنم از غم...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان