سلام
کسی یادش میاد منو؟
این مدت اتفاق های زیادی افتاد. من زنگ زدم به اون آقایی که دعانویس بود. برام ی سری کار هایی کرد که من واقعا باورش کردم. نیما خیلی عوض شد. خیلی خوب شده بود. بعد از مدتی مادرشوهرم اومد و گفت دیگه به اون آقا زنگ نزن و هر چی پرسیدم چرا جواب نداد و گفت ازش خوشم نیومد. حالا چرا؟ چون فهمیده بود مادر شوهر من کیه و چه کارهایی میکرده. بعد از مدتی هم دعاهایی که اون آقا به من داده بود یهو ناپدید شد!! طبق حدس من و گفته اون آقا مادرشوهرم بر داشته بود. من خیلی ناراحت شدم. واقعا نمیتونست ببینه عروسش بعد از چند سال داره رنگ خوشبختی رو تو زندگیش میبینه؟ برا اینکه پسرش تحت سلطه خودش باشه باید زندگی مشترکش رو خراب کرد؟
من خیلی با نیما حرف زدم. واقعا دیگه رفتار های اخیرش رو نمیتونستم تحمل کنم. به راحتی میگفت من برای تو و زندگی هیچ کاری نمیکنم. بهش گفتم دیگه اینجوری نمیتونم دوام بیارم، میرم. به آسونی گفت برو.
منم خونه مامانم اومدم به عنوان قهر. یک ماهه که اینجام امروز خاله بزرگه ام رو فرستادن که برو بیارش. پسر خاله ام خیلی گفت بیا بریم ولی نرفتم. نیما واقعا نمیخواست زندگی کنه... نمی خواست من هیچ آزادی یا اختیاری داشته باشم. من حتی تا پای طلاق و جدایی هم ایستادم. میدونم چقدر بده ولی انتخاب بین بد و بدتره... توی خونه نیما مریض شده بودم... ولی به راحتی میگفت شما همتون مریضین...
چی بگم...
شماها کجایین؟؟؟؟ خوبین؟؟؟؟؟
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.