جمعه ۳ شهریور ۹۶
عموی آخری نیما امروز اومده بود اینجا، به نظر من و خانواده ام انسان فهمیده ای نیست؛ چند تا طعنه به خانواده ام انداخت و تمام مشکلات من رو سطحی و قابل حل و آسون و ناچیز گرفت و رفت. اعصاب من و مامانم خیلی خورد شد چون علاوه بر اون حرف ها اومد گفت که من از طرف اونا نیومدم و خودم سر خود اومدم.
خودش سر خود اومده اعصاب ما رو خرد کنه و بره :/
منم زنگ زدم ب عمه بزرگ نیما و گفتم تا زمانی که خود نیما اقدامی نکرده دیگه کسی خونه مامانم برای این مساله نیاد و شما بهشون بگو.
+من و نیما یه نسبت فامیلی دوری داریم؛ برای همین از خانواده های هم کاملا آگاهیم و هم رو میشناسیم.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.