هر انچه نباید در ذهنم بماند

شماره ۳۶

جمعه که عموی کوچک نیما صبح اومد و رفت، شب ما رفتیم پارک. با هدیه رفتیم چند تا بستنی برا بچه ها گرفتیم و اومدیم دیدم داداشم نیست. یکم نشستم گوشی مامانم هم زنگ خورد و عموی بزرگ نیما بود ک به مادرم گفت میخوام با رازیانه حرف بزنم ک مامان گفت ک الان توی پارک هستیم و موقعیت صحبت کردم دراین باره نیست. چون خواهر و شوهرخواهر ِ زنداداشم اونجا بودن. خلاصه گذشت. داداشم اومد دیدم گفت عمو آخری من زنگ زده که به رازیانه بگو من فردا شب میام ببینم حرفت چیه و میرم با نیما حرف میزنم ببینم حرف حسابش چیه؟. 

شنبه عصر من زنگ زدم ب عمو بزرگ نیما و گفتم چی شده گفت که من رفتم با نیما حرف زدم و فقط گفته رازیانه باید ارتباطش با خانواده اش رو کم کنه. منم گفتم عموجون یعنی این ماهی دو سه بار دیدنِ نصف روزه رو تموم کنم؟ که گفت عمو خدا به بعضی ها مثل شما درک و شعور میده ب بعضی ها هم غرور زیاد. شما صبوری کن و زندگیتو به هم نزن. منم با احترام کامل گفتم از حالا تا نیما اقدامی نکرده شما اقدامی نکنین چون من شرمنده شما میشم و مجبورم رو حرف شما حرف بزنم و خدایی نکرده سوتفاهمی پیش بیاد فکر کنین بی احترامی کردم بهتون. اونم گفت چشم و خداحافظی کردیم.

شبش عمو کوچیکم اومد و حرفای من رو شنید و گفت ک نیما از سر لجبازس این کارارو کرده و خودت نمیدونی به چی لج‌کرده؟ گفتم نه من‌بارها ازش پرسیدم اگه ایرادی دارم بهم بگو تا حلش کنم وقتی دلش نمیخواد چیکار‌کنم؟

همین بین عمو کوچیکه و دایی نیما زنگ خونمون رو زدن ک بیان بگن رازیانه بیاد بره خونه دایی نیما، نیما هم بیاد اونجا با هم حرف بزنین‌ منم گفتم نه. نیما اگه منو میخواد باید بیاد اینجا. 

خلاصه دیگه عموم قرار شد امروز یا امشب بره حرف بزنه با نیما ببینه حرف حسابش چیه؟

دیگه نمیدونم چی بشه...

همین.

۱ ۰
kerman man
۰۵ شهریور ۱۶:۵۶
سلام
ان شاءالله که خیره ...
سا قی
۰۵ شهریور ۱۷:۵۲
ان شاالله که حل بشه
طلاق خیلی وحشتناکه
خدا بهتون کمک کنه بانو
N@f@s 2000
۰۵ شهریور ۱۸:۲۸
ایشالا نتیجش ب شادیه عزیزم
نگرانش نباش
زمرد .🌹
۱۳ شهریور ۰۵:۴۰
سکرت!
واقعا متاسفم.خیلی ناراحت شدم.
امیدوارم هر چی خیر و صلاحته همون بشه.
با مشاور مشورت کن و بهترین تصمیم رو بگیر.
موفق باشی برات دعا میکنم.
اگه کاری داشتی بهم بگو کمکی از دستم بربیاد دریغ نمیکنم:))
معصـومــــــه پــورابـراهیـــم
۱۰ مهر ۱۲:۴۷
چقدر بوی لجبازی زیاده تواین کشمکش!کمکش کن نزار حس کنه وارد یه بازی شده که باید برنده داشته باشه.هرچقدر لجبازی کرد شما نکن،بزار بفهمه داشتنش حُسن نیست که پابه باش بیای،بزار بفهمه نمیخوای لجباز باشی این انتخاب خودته که نخوای نه ناتوانی تو...آدما گاهی با خودشون لج میکنن و اتفاقا این لجبازیا خطرناک تره...معلوم نیست چیو میخوان به خودشون ثابت کنن،باهاش حرف بزن...گاهی خوبی زیاد آدمارو شرمنده میکنه و ازخودشون خجالت میکشن بعدش لج میکنن که چرا انقدر خوبی که من خجالت بکشم،همش گفتم گاهی تا به همه چیز فکر کنی،لجبازی خیلی همه چیزو پیچیده میکنه

حامد سپهر
۱۰ آبان ۱۴:۳۷
سلام دوست عزیز خوبین
خیلی وقته که نمی نویسین علتی داره ؟
خدای نکرده مشکلی براتون بوجود اومده؟
ایشالا هرجا هستین شاد باشین

میم کاف
۲۰ اسفند ۱۱:۳۹
سلام مامان هدیه
نیستی
نمینویسی دیگه
حالتون خوبه؟
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
یک زن از اهالی ایران زمین، متولد سال هزار و سیصد و هفتاد خورشیدی، متاهل، دارای یک فرزند به اسم هدیه،
باشد که در این دیار هزار رنگ مجازی، دلی سبک کنم از غم...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان