سلام
دیشب نیلوفر بهم پیام داد گفت نیما و پوریا رفتن باغ و نیما گفته ک رازیانه (یعنی من) رفته قهر و دلم برای بچه و رازیانه تنگ شده و از مامان رازیانه ناراحتم و میخوام آشتی کنم.
چقدددر دلم گرفت... تمام صورتم خیس از اشک شد؛ حیف اون همه دوست داشتن نبود؟ حیف اون همه صبوری نبود؟ چرا تا از دست ندیم قدر نمیدونیم؟؟؟
پدرشوهرم چند روز پیش که بستری شده بود رفتم ملاقاتش و هر چی خواست بهم گفت ولی وقتی گفت مامانت تو رو با دعا و سحر و حادو به نیما بست، دیگه طاقتم تموم شد و از بیمارستان اومدم بیرون، بعد هم به خواهر خودش که عمه نیما باشه و فامیل مشترک ماست که با هم رفته بودیم ملاقات، کلی چیز گفته بود که اگه از بیمارستان بیام بیرون میرم رازیانه رو طلاق میدم و برای نیما دکتر نشسته من لب تر کنم بعد از رازیانه میان برا نیما. گفته بود خدا رو شکر نیما بچه دار شده و امتحانش رو پس داده(چون پدر شوهر و مادرشوهرم با دوا و درمان بچه دار شدن). گفته رازیانه میخواد مثل "س" باشه. "س" یکی از اقوام شوهرمه که بیراهه رفت و شوهرش طلاقش داد. عمه هم گفته بود تو رازیانه رو با "س" یکی میدونی؟؟ این حرفا چیه؟ این حرفای تو نیست به حرف کسی گوش نده
منم پا تو یه کفش کردم که دیگه نمیرم تو اون خونه با هم زندگی کنیم و باید از هم جدا بشیم. هر چند هنوز نیومدن جلو ولی به داییم که اومد خونمون گفتم.
حق من این نبود... واقعا حقم این نبود. من همیشه تلاش کردم مثل دخترشون باشم. هر وقت نیما باهاشون دعوا میکرد به نیما میگفتم اخترامشون رو نگه دار و بی احترامی نکن. هر وقت از دست پدرشوهر یا مادرشوهرم ناراحت میشدم تو خودم می ریختم و به نیما چیزی نمیگفتم. تقریبا عروس های کمی هستند که شوهرشون رو علیه مامان باباش تحریک نکنن. ولی من همیشه انصاف و خدا رو درنظر گرفتم و همیشه خوش رفتار بودم باهاشون... حق من این نبود... بدجور دلم رو شکستن... بدجور...
برای شوهرمم که دیگه هر چی بلد بودم رو کردم. راه هایی که بلد بودم رو رفتم... اگه مرد که ادعای عقل کامل داشتن داره، از عقلش استفاده نکنه فاتحه رابطه اش با زنش رو باید بخونه...
دیگه چیزی ندارم بگم.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.