جمعه که عموی کوچک نیما صبح اومد و رفت، شب ما رفتیم پارک. با هدیه رفتیم چند تا بستنی برا بچه ها گرفتیم و اومدیم دیدم داداشم نیست. یکم نشستم گوشی مامانم هم زنگ خورد و عموی بزرگ نیما بود ک به مادرم گفت میخوام با رازیانه حرف بزنم ک مامان گفت ک الان توی پارک هستیم و موقعیت صحبت کردم دراین باره نیست. چون خواهر و شوهرخواهر ِ زنداداشم اونجا بودن. خلاصه گذشت. داداشم اومد دیدم گفت عمو آخری من زنگ زده که به رازیانه بگو من فردا شب میام ببینم حرفت چیه و میرم با نیما حرف میزنم ببینم حرف حسابش چیه؟.
شنبه عصر من زنگ زدم ب عمو بزرگ نیما و گفتم چی شده گفت که من رفتم با نیما حرف زدم و فقط گفته رازیانه باید ارتباطش با خانواده اش رو کم کنه. منم گفتم عموجون یعنی این ماهی دو سه بار دیدنِ نصف روزه رو تموم کنم؟ که گفت عمو خدا به بعضی ها مثل شما درک و شعور میده ب بعضی ها هم غرور زیاد. شما صبوری کن و زندگیتو به هم نزن. منم با احترام کامل گفتم از حالا تا نیما اقدامی نکرده شما اقدامی نکنین چون من شرمنده شما میشم و مجبورم رو حرف شما حرف بزنم و خدایی نکرده سوتفاهمی پیش بیاد فکر کنین بی احترامی کردم بهتون. اونم گفت چشم و خداحافظی کردیم.
شبش عمو کوچیکم اومد و حرفای من رو شنید و گفت ک نیما از سر لجبازس این کارارو کرده و خودت نمیدونی به چی لجکرده؟ گفتم نه منبارها ازش پرسیدم اگه ایرادی دارم بهم بگو تا حلش کنم وقتی دلش نمیخواد چیکارکنم؟
همین بین عمو کوچیکه و دایی نیما زنگ خونمون رو زدن ک بیان بگن رازیانه بیاد بره خونه دایی نیما، نیما هم بیاد اونجا با هم حرف بزنین منم گفتم نه. نیما اگه منو میخواد باید بیاد اینجا.
خلاصه دیگه عموم قرار شد امروز یا امشب بره حرف بزنه با نیما ببینه حرف حسابش چیه؟
دیگه نمیدونم چی بشه...
همین.