هر انچه نباید در ذهنم بماند

شماره ۳۵

عموی آخری نیما امروز اومده بود اینجا، به نظر من و خانواده ام انسان فهمیده ای نیست؛ چند تا طعنه به خانواده ام انداخت و تمام مشکلات من رو سطحی و قابل حل و آسون و ناچیز گرفت و رفت. اعصاب من و مامانم خیلی خورد شد چون علاوه بر اون حرف ها اومد گفت که من از طرف اونا نیومدم و خودم سر خود اومدم. 
خودش سر خود اومده اعصاب ما رو خرد کنه و بره :/ 
منم زنگ زدم ب عمه بزرگ نیما و گفتم تا زمانی که خود نیما اقدامی نکرده دیگه کسی خونه مامانم برای این مساله نیاد و شما بهشون بگو. 

+من و نیما یه نسبت فامیلی دوری داریم؛ برای همین از خانواده های هم کاملا آگاهیم و هم رو میشناسیم.



۱ ۰
kerman man
۰۳ شهریور ۲۱:۱۸
سلام
ان شاءالله به لطف خدا زودتر حل بشه ...

پاسخ :

سلام
واقعا ازتون ممنونم 😊
سا قی
۰۴ شهریور ۱۱:۱۶
امیدوارن از این برزخ نجات پیدا کنید

پاسخ :

واقعا ممنون... 
امیدوارم هیچوقت تو موقعیت این چنینی قرار نگیرید
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
یک زن از اهالی ایران زمین، متولد سال هزار و سیصد و هفتاد خورشیدی، متاهل، دارای یک فرزند به اسم هدیه،
باشد که در این دیار هزار رنگ مجازی، دلی سبک کنم از غم...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان