بسم الله الرحمن الرحیم
الرحمن الرحیم
:)
شاید امشب بعد از مدت ها احساس ارامش کردم، این ارامش از جایی که نوشته ام رو ضخیم کردم بهم دست داد، منم بهش دست دادم ^^ :))
قرار شده بود نیما(شوهرم) عصر بره دنبال مادرش و برن سر مزار، منم گفتم من رو بذار خونه خواهرم. از عید انقدر بهش گفته بودم و همش یا مخالفت میکرد یا به هر دلیل نمیشد برم که بی هیچ حرفی گفت باشه، رفتم خونه خواهرم و دو ساعت بعدش مامانم و خاله ام و دختر خاله ام اومدن اونجا ^^
دو سه ساعت پیش هم بودیم که نیما زنگ زد و گفت میایی خونه یا بازم میمونی؟ خسته بودم و گفم بیا دنبالم. توی راه بهم گفت: یه چیزی میخوام بهت بگم ولی بین خودمون بمونه گفتم باشه. دوباره گفت هیچکس نفهمه ها!! این تاکید به خاطر این بود که هنوز واسه کاری که میخواد بکنه شک داره و نمیخواد کسی بفهمه، در کل برای بی اعتمادی نبود.
گفتم باشه چی شده؟ گفت:
خب من الان نمیگم چی گفت :)))) از کجا معلوم فردا یکی نیاد اینجا رو بخونه من و شوهرم رو بشناسه یا نه؟؟ :))))))))
+به روح معتقد نیستم =))
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.