دوشنبه ۲۲ شهریور ۹۵
نیما مسافرته، تا یک ساعت یک ساعت و نیم دیگه میاد. دیروز رفت. یه مسافرت کاری. دیروز چند دقیقه ای فکر میکردم خدایا هنوزم مثل قبل میتونم بهش بگم عشقم؟ اگه بگم عشقم هست یا دروغه؟ وقتی نگاش میکنم انگار که یه ادم عادیه تو زندیگم. مثل پدر مادر که حق انتخابی نداری و تو زندگیت اجبارن، انگار شوهر من هم تو زندگیم اجباره. مثل خواهر و برادر که تو زندگیت هستن، انگار زاده شده که تو زندگیم باشه. دیگه اون عشق اول نیست تو قلب زخمی شده ام :( شاید خودش هم نمیدونه چه بلاهایی سر روحم اورده تو زندگی، میدونم واقعا نمیخواسته این حجم از اذیت رو بهم تحمیل کنه اما دیگه فرقی هم نمیکنه. فقط الان تمام تلاشم رو میکنم که از اینی که هست بدتر نشه. یا اگه میشه بهترش کنم.
+قصدم بی حرمت کردن پدر مادر و خواهر برادر نبود، فقط از نظر انتخابی نبودن گفتم.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.