بعد از اون هفته که گفتم برم خونمون و نذاشت این هفته گفت برو. روز خیلی ب هم ریخته بودم اما براش ژله درست کردم و غذای خوش مزه پختم. شب اجازه رفتن فردا رو گرفتم. بابام جدا زندگی میکنه و رفته یه خونه اجاره کرده مامانم با داداشم تو خونه هستند یعنی داداشم سهم بابام رو خرید و جدا شدن. به نیما گفتم برم بازار یکم خرت و پرت میخوام تو که نمیایی بریم و همیشه کار داری سرت شلوغه گفت نه:( خلاصه خورد تو ذوقم. نمیدونم کی قراره این نه گفتن ها رو تموم کنه
امروز زنگ زدم به بابام. به قول خواهرم میگه ما که میدونیم هر دو مقصر هستند اگه به بابا زنگ نزنیم آزمون ناراحت میشه. بابا گفت فکر کردم نمیخوایی هیچ وقت بهم زنگ بزنی. فکر میکرد چون خیلی بهم آسیب رساندند دیگه بیخیالش میشم گفتم نه گذاشتم یکم تو خونه جدید جاگیر بشی. گفت من وسیله ها رو همینجور که آوردم تو این خونه گذاشتم و جا به جا نکردم و حوصله ندارم و ناراحتم به خاطر مامان تون و باورم نمیشد که واقعا مریضه گفتم دیگه حالا گذشته گفت میخواستم برگردم اما مامانتون قبول نمیکنه گفتم آره مامان دیگه قبول نمیکنه و بیخیال باش.
برای زندگیم دعا کنین دوست های خوبم خیلی آشوب و پیچ در پیچ شده. :(
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.