دیروز رفتم خونه پدریم، توی ماشین از شوهرم پرسیدم برم بازار؟ گفت برو. خواهرم صبح نیومد و بعد از ظهر اومدش. قرار بود بریم بازار که نرفتیم. انگاری با شوهرش بحثش شده بود بی اعصاب بود اما به رو نیاورد. خلاصه شب که شوهرم اومد دنبالم، تا در ماشین رو باز کردم و خودم سلام کردم، از طرف هدیه هم با لحن بچگانه سلام کردم، تقریبا شبیه همیشه.
پرسید کجا رفتی؟ با خنده گفتم: چرا وقتی تو راضی نباشی هیچی برا من درست نمیشه؟ همون اول که گفتی نه، نشد بریم امرزو. خواهرم بی حال بود نرفتیم.
خلاصه کلی با خنده گفتم که انگار خدا هم میخواد تو حاکم خونه باشی!
حالا اصل ماجرا این بود که یکی از اقوام اومد عصر اونجا و نشد بریم ولی من اینطوری گفتم. اینم فقط به خاطر اینکه بازم بهش بگم تو حاکمی!!!!
خلاصه خوب بود دیروز، خدا رو شکر :)