از روزی که رفتم خونه خواهرم، هر چی میشه میگه: به اونایی ک بهت یاد دادن بگو...
انقدر این کار رو کرده که از رفتن به اونجا پشیمونم:(
پی نوشت: حالم اصلا خوب نیست :((
توی دستشویی دارم شلوار های کثیف هدیه رو میشورم که اومده پشت دیوار قایم شده و میگه: یه یــَــفت
_چی رفت مامان؟
__ یه یــَــفت
_چی؟؟
__ یه
منظورش اینه: هدیه رفت :))) داشت باهام قایم باشک بازی میکرد ^^
بسم الله الرحمن الرحیم
الرحمن الرحیم
:)
شاید امشب بعد از مدت ها احساس ارامش کردم، این ارامش از جایی که نوشته ام رو ضخیم کردم بهم دست داد، منم بهش دست دادم ^^ :))
قرار شده بود نیما(شوهرم) عصر بره دنبال مادرش و برن سر مزار، منم گفتم من رو بذار خونه خواهرم. از عید انقدر بهش گفته بودم و همش یا مخالفت میکرد یا به هر دلیل نمیشد برم که بی هیچ حرفی گفت باشه، رفتم خونه خواهرم و دو ساعت بعدش مامانم و خاله ام و دختر خاله ام اومدن اونجا ^^
دو سه ساعت پیش هم بودیم که نیما زنگ زد و گفت میایی خونه یا بازم میمونی؟ خسته بودم و گفم بیا دنبالم. توی راه بهم گفت: یه چیزی میخوام بهت بگم ولی بین خودمون بمونه گفتم باشه. دوباره گفت هیچکس نفهمه ها!! این تاکید به خاطر این بود که هنوز واسه کاری که میخواد بکنه شک داره و نمیخواد کسی بفهمه، در کل برای بی اعتمادی نبود.
گفتم باشه چی شده؟ گفت:
خب من الان نمیگم چی گفت :)))) از کجا معلوم فردا یکی نیاد اینجا رو بخونه من و شوهرم رو بشناسه یا نه؟؟ :))))))))
+به روح معتقد نیستم =))
امروز توی برنامه صبحی دیگر این حاج آقا خوش اخلاق ک فامیلش سخته و بلدش نمیشم اومده بود. میگفت تا پنج سال اول خیلی سخته باور کنین این مشکلات برای همه هست
همه اینا رو میدونستم اما انگار یکم انرژی گرفتم. لازم بود دوباره بشنوم ^^
دیروز رفتم خونه پدریم، توی ماشین از شوهرم پرسیدم برم بازار؟ گفت برو. خواهرم صبح نیومد و بعد از ظهر اومدش. قرار بود بریم بازار که نرفتیم. انگاری با شوهرش بحثش شده بود بی اعصاب بود اما به رو نیاورد. خلاصه شب که شوهرم اومد دنبالم، تا در ماشین رو باز کردم و خودم سلام کردم، از طرف هدیه هم با لحن بچگانه سلام کردم، تقریبا شبیه همیشه.
پرسید کجا رفتی؟ با خنده گفتم: چرا وقتی تو راضی نباشی هیچی برا من درست نمیشه؟ همون اول که گفتی نه، نشد بریم امرزو. خواهرم بی حال بود نرفتیم.
خلاصه کلی با خنده گفتم که انگار خدا هم میخواد تو حاکم خونه باشی!
حالا اصل ماجرا این بود که یکی از اقوام اومد عصر اونجا و نشد بریم ولی من اینطوری گفتم. اینم فقط به خاطر اینکه بازم بهش بگم تو حاکمی!!!!
خلاصه خوب بود دیروز، خدا رو شکر :)
امشب که اومد اولش محلش نذاشتم. خاسم یکم قهر باشم. دیدم میخوام بعد از دو هفته اجازه بگیرم برم خونه پدریم. بیخیال شدم و شامش رو ذاغ کردم و قبل از خوردنش گفتم برم فردا؟ گفت بر. فقط همین. زنگ زدم به خواهرم با هم بریم. گفت اجازه بگیر عصر با هم بریم یه سر بازار شوهرم اجازه نداد. امیدوارم فردا بتونم راضیش کنم.
چقدر بده مجبورم برای هر چیزی اجازه بگیرم. خدایا بهم صبرو طاقت و مهربونی و دلگرمی بده