هر انچه نباید در ذهنم بماند

شماره13

۷ نظر
دارم برای شام گردو میشکنم، هدیه هم میخواد بشکنه، کاسه رو از داخل کابیت میاره بیرون، میذاره روی پای من، و می ایسته روش. اروم میگم: هدیه روی پای مامان ایستادی. متوجه نمیشه. میام پام رو بکشم بیرون انگشت کوچیکه زیر کاسه گیر میکنه :)) میگم: آخ هدیه پام   و دستش رو میگیرم و از روی کاسه برش میدادم و پام رو میکشم بیرون و مغز گردو ها رو میبرم اون طرف اشپزخونه توی ظرف بریزم که میاد دنبالم و میشینه نزدیک پام. فکر میکنم چیزی اونجا افتاده میخواد برداره، میام عقب تر میبینم دنبالم میاد. می ایستم ببینم چی میخواد، میشینه، سرش رو خم میکنه و پام رو بوس میکنه
^^
اشک شوق توی چشمام جمع میشه واز خدا موفقیت و عاقبت به خیر شدنش رو میخوام
:)
۱۵ ۰

شماره12

۹ نظر

از روزی که رفتم خونه خواهرم، هر چی میشه میگه: به اونایی ک بهت یاد دادن بگو... 

انقدر این کار رو کرده که از رفتن به اونجا پشیمونم:(

پی نوشت: حالم اصلا خوب نیست :((

۳ ۰

شماره11

۶ نظر

توی دستشویی دارم شلوار های کثیف هدیه رو میشورم که اومده پشت دیوار قایم شده و میگه: یه یــَــفت

_چی رفت مامان؟

__ یه یــَــفت

_چی؟؟

__ یه



منظورش اینه: هدیه رفت :))) داشت باهام قایم باشک بازی میکرد ^^

۱۰ ۰

شماره10

۹ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

الرحمن الرحیم

:)

شاید امشب بعد از مدت ها احساس ارامش کردم، این ارامش از جایی که نوشته ام رو ضخیم کردم بهم دست داد، منم بهش دست دادم ^^ :))

قرار شده بود نیما(شوهرم) عصر بره دنبال مادرش و برن سر مزار، منم گفتم من رو بذار خونه خواهرم. از عید انقدر بهش گفته بودم و همش یا مخالفت میکرد یا به هر دلیل نمیشد برم که بی هیچ حرفی گفت باشه، رفتم خونه خواهرم و دو ساعت بعدش مامانم و خاله ام و دختر خاله ام اومدن اونجا ^^

دو سه ساعت پیش هم بودیم که نیما زنگ زد و گفت میایی خونه یا بازم میمونی؟ خسته بودم و گفم بیا دنبالم. توی راه بهم گفت: یه چیزی میخوام بهت بگم ولی بین خودمون بمونه گفتم باشه. دوباره گفت هیچکس نفهمه ها!! این تاکید به خاطر این بود که هنوز واسه کاری که میخواد بکنه شک داره و نمیخواد کسی بفهمه، در کل برای بی اعتمادی نبود.

گفتم باشه چی شده؟ گفت: 

خب من الان نمیگم چی گفت :)))) از کجا معلوم فردا یکی نیاد اینجا رو بخونه من و شوهرم رو بشناسه یا نه؟؟ :))))))))


+به روح معتقد نیستم =))


۳ ۱

شماره9

۲ نظر

امروز توی برنامه صبحی دیگر این حاج آقا خوش اخلاق ک فامیلش سخته و بلدش نمیشم اومده بود. میگفت تا پنج سال اول خیلی سخته باور کنین این مشکلات برای همه هست 

همه اینا رو میدونستم اما انگار یکم انرژی گرفتم. لازم بود دوباره بشنوم ^^

۷ ۰

شماره8

۶ نظر

دیروز رفتم خونه پدریم، توی ماشین از شوهرم پرسیدم برم بازار؟ گفت برو. خواهرم صبح نیومد و بعد از ظهر اومدش. قرار بود بریم بازار که نرفتیم. انگاری با شوهرش بحثش شده بود بی اعصاب بود اما به رو نیاورد. خلاصه شب که شوهرم اومد دنبالم، تا در ماشین رو باز کردم و خودم سلام کردم، از طرف هدیه هم با لحن بچگانه سلام کردم، تقریبا شبیه همیشه.

پرسید کجا رفتی؟ با خنده گفتم: چرا وقتی تو راضی نباشی هیچی برا من درست نمیشه؟ همون اول که گفتی نه، نشد بریم امرزو. خواهرم بی حال بود نرفتیم.

خلاصه کلی با خنده گفتم که انگار خدا هم میخواد تو حاکم خونه باشی!


حالا اصل ماجرا این بود که یکی از اقوام اومد عصر اونجا و نشد بریم ولی من اینطوری گفتم. اینم فقط به خاطر اینکه بازم بهش بگم تو حاکمی!!!!


خلاصه خوب بود دیروز، خدا رو شکر :)

۷ ۱

شماره7

۷ نظر

امشب که اومد اولش محلش نذاشتم. خاسم یکم قهر باشم. دیدم میخوام بعد از دو هفته اجازه بگیرم برم خونه پدریم. بیخیال شدم و شامش رو ذاغ کردم و قبل از خوردنش گفتم برم فردا؟ گفت بر. فقط همین. زنگ زدم به خواهرم با هم بریم. گفت اجازه بگیر عصر با هم بریم یه سر بازار شوهرم اجازه نداد. امیدوارم فردا بتونم راضیش کنم. 

چقدر بده مجبورم برای هر چیزی اجازه بگیرم. خدایا بهم صبرو طاقت و مهربونی و دلگرمی بده

۳ ۱

شماره6

۵ نظر
زندگی کردن تو خونه پدریم بهتره یا خونه بخت؟ زندگی کردن پیش مادری که ضعف اعصاب داره و پدرم که حتا توی زندگی خودش ندونست چیکار کنه بهتره یا تو خونه مردی که حتی سه ماه یکبار هم نمیاد طرفت و باید ازش محبت گذایی کنی؟؟؟ جدا شدن با یک دختر طفلکی بهتره یا تحمل کردن این شرایط نفس گیر؟ امروز برای بار اول تو زندگیم حس کردم دیگه نفس ندارم که ادامه بدم... شبیه اسب های مسابقه ای ... شبیه ماشین های مسابقیه ای شده ام اگه به گاراژ وسط زمین مسابقه نرن مشکلات زیادی براشون پیش میاد. نفسم بریده. لاستیک هام پنچر شدن، بنزین ته کشیده، به یه تعمیر اساسی نیازدارم که بتونم دوباره شروع کنم.
خدایا تو که از مادر ها هزاران بار مهربون تری، تمومش کن دیگه
۵ ۰

شماره5

۲ نظر
توی زندگیم جای خیلی چیز ها خالیه ک اذیتم میکنه. ابجیم برام قرآن دیده بود خانمه گفته بود خیلی صبر میخواد زندگی کردن باشوهرش:(
من آدم خرافاتی نیستم. ولی راست گفته بود.  امروز سر قبر پدر و مادر بزرگم گریه کردم و ازشون خواستم برام دعا کنند تا از این زندگی بدفرم یکم رهایی پیدا کنم
شوهرم رو دوست دارم ولی خیلی سخت گیر و اذیت کنه :(
۲ ۰

شماره 4

۰ نظر

فردا سرم خیلی شلوغه

خیلی کار دارم

برام دعا کنین

۲ ۰
یک زن از اهالی ایران زمین، متولد سال هزار و سیصد و هفتاد خورشیدی، متاهل، دارای یک فرزند به اسم هدیه،
باشد که در این دیار هزار رنگ مجازی، دلی سبک کنم از غم...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان